یقین دان رزق جان از علم و دین است


نباشد جز به سعی انسان یقین است

تن از دنیا و رزق او طعام است


دل از عقبی طعام او کلام است

به رزق تن شدی عمری گرفتار


چو خواهی عمر رزق جان به دست آر

به جان از طالبان علم و دین شو


اگر اینجا نیست سوی شهر چنین شو

چنان کاین رزق تن از نان و آبست


حقیقت رزق جان از علم کتابست

به حکمت گر بخوانی آن کتابت


یقین آن بس بود روز حسابت

و ما من دابه فی الارض گفته است


نه بر من هست رزق فرض گفتست

مگر باور نمی داری ز حق آن


که می سوزی به جان از بهر یک نان

مکن از بهر خوردن خلق سوزی


که با روز تو خواهد بود روزی

مرو چندان به دنبال نواله


طلب آن کن که با تو شد حواله

تو را گفته است رزق جان به دست آر


که رزق تن آید به خروار

تو را چون پادشا بر خوان نشاند


گرسنه بر در اسیت نماند

توکل بر خدا باید همیشه


نه بر تیر و کمان و کار و پیشه

به صنعت هر کسی دارد امیدی


نباشد بر خداشان اعتمیدی

به خلاقیش جمله خلق دانند


ولی رزاقیش را در گمانند

هر آن کس را که باشد عقل داند


چو جانت داد بی روزی نماند

چو جانت داد بر تن کرد فیروز


معین کرد زرق تن همان روز

به تن می خور همیشه آب و نان را


به جان می جوی علم خاص جان را

چو بشناسی که ای و از کجائی


بدانی عاقبت سر خدائی

مرا زان شمه معلوم گشته است


سوی الله این دمم مفهوم گشته است

به هر جائی که هستم در شب و روز


همی گویم به آه گرم و دلسوز

خداوندا دلی بخش این گدا را


که اندر وی نبیند جز خدا را